باز میخوام از سفری که پایان هفته داشتم بگم، یه سری تجربه جدید، یه برنامه سفر تازه، کلی ماجرا، نوشتنش به عنوان خاطرات سفرم و به اشتراک گذاشتن این حسِ خوب و اتفاق با شما…
اینبار هشت نفره، با دو ماشین زدیم به جاده؛ چون به جاده خاکی ایمان دارم، شب راه افتادیم، ساعت ۹ شب به مقصدِ یه روستای بینام و نشان تو مسیرِ تهران-قم حرکت کردیم.
روستایی به اسم انجیرلی، انتهای یکی از اون جاده فرعیهایی که بارها گفته بودم از رفتن بهشون پشیمون نمیشید!
مهمون یه خانمِ تنها که قبلا باهاش آشنا شده بودم. رسیدیم، شامو زدیم و خوابیدیم. نگم از صبحانهش براتون، صبحانهی ارگانیکِ روستا، سرشیر و کره ترش و مربا و شیره و شیرِ تازه! تا تونستم خوردم! دست آخر هم رفتیم پیش حیووناش، چند تا بز و مرغ و خروس و اردک و غاز و کفتر و سگ! یادم رفت بگم، تو مسیری که داشتیم میرفتیم یه مهمون هم همراهمون بود توی ماشین: خروسی که برای اون خانم اورده بودیم!!
زدیم بیرون و یه ساعت بعد کنار دریاچه حوض سلطان بودیم. بار سومی بود که میرفتم حوض سلطان، هر بار برام تازگی داشت و این بار هم ذرهای از اون شگفتی که کم نشد هیچ، علاقهم بهش چندین برابر شد. خدا رو شکر بر اثر بارشهای زیادِ اخیر دریاچه پر از آب بود، به حدی که سمت چپ جاده دریاچه کاملا موج داشت!! راه رفتیم و چرخیدیم و کیف کردیم و عکس گرفتیم و بالاخره ازش دل کندیم و پیش به سوی ادامه راه حرکت کردیم…
مقصد نراق بود! بی هیچ دلیلی! طبق معمول اخیر از راههای فرعی رفتیم. تو مسیر به ازای هر اتفاق یا چیزِ شاخصی که میدیدم توقف میکردیم. یه بار به خاطر سازههای انسانی
یه بار به خاطر اتفاقات طبیعی، مثل ابرها یا کوهها یا مناظر
و یک بار به خاطر یک دره!!! درهای که بر اثر حرکت آب و رودخانه تشکیل شده بود و اون موقع خشک بود تقریبا؛ از اون بالا که میومدیم، میدیدم که جریان آب توی رودخونه متفاوته و جریانی ایجاد کرده که میشه لایههای زمین رو توش دید، چیزی شبیه به کالجنی طبس (که البته نرفتم و از عکسهاش میگم)، ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل دره و بستر رودخانه و انگشت تعجب به دهان گرفته و اااااااااه ااااااااااه کنان پیش رفتیم! ناگهان… یک پرنده بسیار بزرگ (که ما بهش میگیم عقاب و نمیدونیم چی بود) بالش رو باز کرد و از بالای سر ما بال به فرار گذاشت! اتفاقی که توی زندگی آدم «خاص»ه!!! بنده هم که از شدت ترس و ذوق و شوق و خلاصه هفت هشت تا حس دیگه مثل اون دوستمون یه ده بیست متری بالبال زدم و ذوق مرگ بودم به شکل خودم! متأسفانه تو این لحظه و دیدن این اتفاق سه نفر از ما بیشتر حضور نداشتن! دو نفر که اصلا پایین نیومدن و س نفر دیگه هم خیلی عقبتر از ما بودن! این ماجرا خودش شد یه برنامهای که سر فرصت یه پیمایشِ توپ از این مسیر داشته باشیم.
پیش رفتیم… توی یه رستوران بین راهی با نشونه وجود تریلیها دم درش غذا خوردیم و کمکم داشتیم به نراق نزدیک میشدیم که با سرچهام دیدم که مایی که تا برسیم اونجا شب میشه و شاید نتونیم با توجه به شرایط استفاده بهینه رو ببریم، بهتره که راه رو به سمت محلات کج کنیم و خلاصه بجای اینکه از دلیجان بریم چپ، بریم راست! سر راه تو روستای نیمور از چند ستون بجا مونده در دوره ساسانی و مربوط به آتشکده آتشکوهِ نیمور دیدن کردیم و بعد تو روستا قدم زدیم و شاهد غروبِ زیبای کوهستانیش شدیم.
رفتیم محلات، از «سر چشمه» شروع کردیم. شمالیترین نقطه شهر که چشمه آبگرم ازش روون بود و پایینش کلی درخت چنار و یه پارک زیبا و کلی آدم و اتفاق و شاید بشه گفت یه شهر رو داشت! در بدو ورودمون به شهر به دوستِ هم دانشگاهیم زنگ زدم و بعد از حال و احوال، ازش کلی اطلاعات شهرشونو گرفتم و باعث شد که خیلی بهتر و راحتتر و سریعتر به اونچه که میخواستم برسم. امیر لطف کرد و خیال مارو از اقامتمون توی محلات تضمین کرد. بعد از اون ما راهی «آبگرم» شدیم. خلاصه بخوام بگم بقول اون بزرگوار «شست برد»! فوقالعاده بود واقعا!
امیر راست میگفت، محلات متفاوت بود، هویت داشت به نظرم و بدجور خودش رو تو دلم جا کرد و در کنار مکانها و شهرهایی قرار گرفت که بعدا بازم بهشون سر بزنم.
میگفتن بهار خیلی شلوغه و ما خوب موقعی اونجا بودیم، سرد بود، اما خب خلوت هم بود و بسی دلچسبتر!
فرداش، جمعه، سه نفرمون از محل اقامتمون تا سرچشمه پیاده رفتیم و تو کوچه پس کوچههای شهر گشتی زدیم و بقول بنده «ساختار شهر» در روز هم دستمون اومد.
محلات دهکده گل داره، یه خیابون که پر از گلخونهست و آدمایی که شغلشون سالهاست کار با گل و گیاه و درخته. با یکیشون همصحبت شدیم و داستان زندگیش رو پرسیدیم، پنجاه و پنج سال بود که اینکارو میکرد، تو تهران، جاده خاوران کار میکرده، خسته شده از اونجا و اومده اینجا که با آرامش بیشتری به کارش ادامه بده!
آبِ موردِ نیاز برای گلخونهها از سه طریق تهیه میشه: آب چشمهها و جویهایی که از سرچشمه میان، آب قناتِ قدیمیای که وجود داره و استخرِ بزرگی که همون حوالی هست. بازدید از دو قناتی که در مزارع و نزدیک گلخونهها بود هم خالی از لطف نبود و باعث شد ارتباط بیشتر و بهتری با افراد محلی برقرار کنیم.
وسط شهر یه درختِ چنارِ ۲۵۰۰ ساله وجود داره که به نظرم میشه ساعتها نشست و نگاهش کرد و در مقابل عظمت و سنش سر تعظیم فرو آورد! یکی از محلیها میگفت قدیما مینشستن دور درخت و حرف میزدن و خوش میگذروندن و ساعتها کنارش زمان سپری میکردن! الان یه میدون شده به اسم «چنار» که چهار طرفش خیابونه و محل گذر ماشینها!
خوبی دیگه محلات داشتن معادن بزرگ سنگ ساختمانی تراورتنه که اشتغالزایی خوبی کرده و به نظر من زیبایی خاصِ خودش رو هم داره. از شهر محلات میشه گله به گله تو کوههای مقابل این معادن رو دید؛ یکی از اونها خیلی بزرگه و تقریبا کلِ یک کوه، در حالِ برداشتِ معدنیه و ۲۲ شرکت دارن روش کار میکنن. دیدن این معدن از نزدیک، آخرین قدم ما برای دیدن محلات بود. این پایانِ روز دوم سفر بود و یک ماشین چون باید شنبه صبح سر کار میبودن راهی تهران شدن و ازون به بعد چهار نفری که باقی موندیم شبونه راهی خمین شدیم و رفتیم برای ادامه سفر…
شب بودا، تاریک هم بود، ولی خب باز آخرش زدیم به جاده خاکی. شب که خوب نیست آدم تو شهر بخوابه اصن!! روستای سده حمزهلو که بعد از آشنایی با آقا بهمن و یه سر رفتن تا خمین و گرفتن کلید اتاق مربوطه، رفتیم به سمت گلخونههای اون اطراف تا در هوای چندین درجه زیر صفرِ اون شب کنار بخاری لذت ببریم، شام درست کنیم و بخوابیم… چه هوایی، چه حالی، چه شامی، چه خوابی… و از همه مهمتر چه طلوعی!!! لذت دیدن طلوع انقدر زیاده که به نظرم قدرت «شستن و بردن» زیادی داره اما نمیدونم چطوریه که آدم بازم هر روز این داستان یادش میره و صبح توی رختخواب یه نیروی عجیب و وسوسهانگیزی تو رو به ادامه خواب دعوت میکنه؛ لازمه بگم اون روز هم مجبور بودیم که صبح زود بلند بشیم و بریم! (البته این بخش هم کاملا یه مشکل شخصیه که بنده به جد در صدد جبران و رفعش هستم)
اول یه سر رفتیم کوه بوجه و بقولی بامِ خمین، تا یکم روزتر بشه و بریم که چند جای دیدنی رو ببینیم…
منزلِ محل تولد تا نوزده سالگی روحالله خمینی بسیار زیبا بود، دارای چندین حیاط و ساختمانهای قدیمی با معماری جذاب…!
بعد از اون چرخی در بازار سنتیِ خمین که همیشه باید تو برنامه دیدن یک شهر باشه به نظرم؛ و در نهایت موزه و قلعه (منزل) سالار محتشم که دارای معماری تلفیقی ایرانی اروپایی است و قدمت آن به اواخر دوره قاجار برمیگردد.
بعد از اون به سمت روستای ریحان از شهر خارج شدیم، جاذبهای جذابتر از اینکه وارد یک جاده فرعی بشیم، ماشین رو پارک کنیم، به همراه زیرانداز و پتو یه جای خشک رو پیدا کنیم و بی دغدغه و آرام زیر تابش آفتاب بخوابیم، پیدا نکردیم! از جمله خوابهایی که طعمش باقی خواهد ماند.
اونچه که در ما ذوقِ بیداری و حرکت ایجاد کرد، دیدن سنگ نگارههای اطراف خمین بود. در همان جادهای که دیشب و امروز صبح از آن گذر کرده بودیم، در روستای قلعه جهان! بدون تابلو و نام و نشانی و به طریق پرسیدن از محلیهایی که از قضا تعدادشان زیاد هم نبود و باید به سختی پیدایشان میکردی! باز هم جاده خاکی، جاده خاکیای که در نهایت ماشین هم نمیتوانست از آن گذر کند؛ پیاده شدیم و زدیم به دلِ کوه و با نشونههایی که محلیها دادند بالاخره دیدیم آنچه که مربوط به ۴۰ هزار سال تاریخ بشر است و این بار انگشتی که از تعجب در دهان بود را گاز گرفتیم!!! توصیفِ آن ممکن نیست، باید رفت و یافت و ماند؛ دیدن هم دردی از ما دوا نکرد، فقط آتشی بر دلمان گذاشت که بیاییم و بمانیم و بگردیم و ببینیم، تا شاید بفهمیم! جاده خاکی با آدم چهها که نمیکنه! یاد بیت آخر «هنر گام زمانِ» سایه افتادم… « از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود، گنجیست کهاندر قدم راهروان است»
غروبِ شنبه آتشِ افتاده بر دلمان را کمی آرام کرد، نشستیم به تماشایش، به تماشای دریای بی انتهایی که علیرضا اول دیده بودش، سنگهای در دریا، جنگلهای حرایش و کمکم ناپدید شدنش…
تماس تلفنیای به ما خبر داده بود که باید شب راهی تهران میشدیم، به سمت اراک حرکت کردیم و بعد از وعدهای (صبحانه) که ساعت ۱۰ خورده بودیم، وعدهای دیگر (شام) را با اشتیاقِ فراوان در رستورانِ «ایزی دیزی» در اراک خوردیم، معرکه است این رستوران!
راننده شب علیرضا بود، آهنگ گذاشتیم و در سکوتی گرمِ فکر کردن بودیم، در میانه راه چایی دم کردیم و در سرمای جاده نوشیدیم و حدود ساعت یک شب به میدان انقلاب رسیدیم…
خستم از هرچی رسیدن اگه پشتش سفری نیست! (بخشی از آهنگِ قصه آخرِ دنگشو)