بالاخره بعد از مدتها، پرندهنگری در خلیج گرگان، سفر به بندر ترکمن و اضافه کردن یه مقصد جدید به مقاصد «جاده خاکی»، عواملی شدن که بزنیم به جاده…
شروع پاییز و جاده فیروزکوه و دلبریای جاده رو که نگو… دینام ماشین که خراب شد و پنج شش ساعتی که کلی دوست پیدا کردیم و چیز یاد گرفتیم هم هیچ… شب تا به شهر رسیدیم و خوابیدیم و صبح باز ماشین روشن نشد و یه کلید ریز دیگه کم داشت هم بگذریم… برسیم به بندر گز که من ماجرای کارخانه پنبه رو تعریف کنم زودتر… حالا رسیدیم، ماشین خاموش نمیشه ایندفعه!!! 😂
اینو کجای دلم بزارم؟! تا آخر سفر (چهار روز) ماشینو با دنده خاموش کردم!🤦♀️😂
خب، اولین کارخانه پنبه پاک کنی در ایران:
از قبل دنبال مزارع پنبه میگشتیم که تو راه بریم یه بازدیدی بکنیم و در موردش اطلاعات کسب کنیم. به بندر گز که رسیدیم، بجای مزرعه پنبه، به کارخانه پنبه رسیدیم. بازدید از هر کارخانهای میتونه به نوبهی خودش جذاب باشه. حالا اگه کارخانهی مواد غذایی باشه بیشتر، معدنی باشه شاید کمتر! (البته خودم معدن خوندم و به نظرم جذابن تا حد زیادی!) اما بعضی چیزا خاصن! از سردر کارخانه، تا حدی میشد حدس زد توش چه خبر باشه…
رفتیم داخل. نگهبان گفت از مهندس اجازه بگیرید. اونموقع هنوز آقای لیوانی نبود. اجازه داد، توضیح مختصری داد و گفت کلا بازدید از کارخانه آزاده…
از همون اول، خانهی متروکهی سمت چپ درب کارخونه بد جوری وسوسهانگیز بود! جلو رفتیم…
کلی راه رفتیم تو محوطه سرسبز کارخونه تا رسیدیم به ساختمان قدیمی، جذاب و روسی ساختِ تولید؛ با رنگهای زرد و قرمزِ کمرنگ شده و شکل و شمایل قدیمی…
پنجشنبه بود، تعطیل بود کارخانه؛ یسری کارگر داشتن ضایعات رو به کامیون منتقل میکردن تا از کارخانه خارج بشه و بره برای غذای دام؛ خانمهای کارخانه هم که تو اون سولههای بزرگ انتها مشغول جدا کردنه پنبه از ساقههاش بودن.
هر کیلو پنبهی جدا شده، ۱۲۰۰ تومن دستمزد داشت! واضحه که پنبه سبکه؛ دستت خوب باشه و حرفهای باشی، روزی ۲۵ کیلو پنبه در میاری؛ میکنه روزی ۳۰ تومن بعد حدودا دوازده ساعت کار! شاکر بودن و خوشحال از این سه چهار ماهی که میتونن کار کنن و پولی در بیارن! آخه کار پنبه فصلیه! نشستیم کنارشون یکم، کنار یه نفری نشستیم که دستش از همه کندتر بود و خانواده پر جمعیتی داشت و این ماجراها رو اون برامون تعریف کرد. عروسش هم کنار دستش کمکش میکرد. بطور میانگین هر سه دقیقه یه بار، با صدای بلند خدا رو شکر میکرد. ازش یاد گرفتم. صبوری و قناعت شاید بزرگترین دستاورد این کار باشه براشون، وگرنه این پول غیر از برکتش چیکار میتونه بکنه؟!
بگذریم، باز من پای حرفای این آدما نشستم و سفره دلم باز شد. چه گوشی بهتر از گوشِ آدمایی که یکم دغدغه اینجور مسائل رو دارن! تازه اینا شروع ماجراست؛ ماجرایی که با همه مشکلاتش باز هم داره میچرخه و امان از روزی که چرخش بخوابه، که اون روز دور نیست! حالا براتون از صحبتهای آقای لیوانی (مدیر کارخونه) میگم – که یه بار بعد از بازدید دفعه اول کارخانه باهاش صحبت کردیم، یه بار قبل از بازدید دفعه دوم.
«وضعیت پنبه تو ایران» رو گوگل کنید، اونوقت دیگه اسم این مقاله براتون جذاب نمیشه؛ گریهآور میشه احتمالا! تو مسیر برگشت سفرمون به مزارع پنبه هم سر زدیم، با کشاورزا صحبت کردیم و مشکلاتشون رو جویا شدیم. نالون، پریشون، ناراضی؛ از زمین، از دلال، از پنبه، از آفت، از فلان وزارت، از فلان شخص و…؛ ناگفته نمونه که قطعا همون اول کار یه بخشی از اعتراضها رو میذاریم به حساب اغراق، اما خب اینهمه نارضایتی قطعا بیدلیل نیست! دیگه لازم نیست بگم که اصولا شکر از دهن مردمان روستا نمیافته! شکر خدا، شاکرن در همه حال! همشون هم میدونن که تنها مشتریشون کارخانه لیوانیه و با این حال باز هم باید با واسطه کار کنن باهاش! احتمالا میتونید حدس بزنید که بازار مونوپول چه اتفاق بدیه تو اقتصاد!
اما آقای لیوانی هم کم از کشاورزا شاکی نبود! از کیفیت محصولشون، خلوصشون و هزار تا نکتهای که قبلا خوب بوده و الان نه! اتفاق ایشون حضور دلال رو مفید میدونستند و میگفتن هم ما و هم روستاییها باید ممنون این واسطهها باشیم، چون علیرغم اونچه که تو جامعه ازشون ذهنیت بد هست، زحمت زیادی میکشن و کار مفیدی انجام میدن. تراژدی ماجرا اینجا بود که آقای مهرداد لیوانی، تنها شخص علاقهمند از تعداد زیادی وارث آن کارخانه است که این همه سال چرخ کارخانه را چرخانده و حالا که کمکم دارد پا به سن میگذارد، اقوامش، این کارخانه، این همه کارگر، آن همه کشاورز، آن همه مزارع پنبه و در نهایت صنعت پنبه ایران در معرض خطرند! حتی تصورش هم برای منی که چند ساعتی پای صحبت این آدمها نشستم، مشکل است. تراژدیای که بارها در این اوضاع نابهسامان ایران تکرار شده است. باز سفره دل من باز شد و رفتم بالای منبر!!!
یکم تاریخ بگم: ۱۲۹۴ کارخانه توسط یه روسی تاسیس شده، چند وقت بعد یه بازرگان تبریزی کارخانه رو خریده؛ خیلی نگذشته که به رضا شاه واگذارش کرده، ۱۳۲۰ به وزارت صنایع و معادن سپرده شده و در نهایت ۱۳۳۸ برادران لیوانی کارخانه رو خریدن و الان آقای مهرداد لیوانی، نوه یکی از اون برادرها داره کارخانه رو میچرخونه.
خلاصه که گردشگری جذاب و مفید و رایگانیه دیگه، از دستش ندید و زودتر برید ببنید تا هست!
اما یه جا رو فقط میتونم تعریف کنم براتون، چون احتمالا دفعه دیگه کسی بره نزدیکای اون ساختمان، خود آقای لیوانی میاد میندازتش بیرون!!! اون خونههه سمت چپ در ورودی! حدود بیست ساله که متروکهست و قبلا مدیر کارخانه و یسری از خانواده لیوانی اونجا اقامت داشتن؛ کلا از چوب ساخته شده و قشنگ مثل خونههای درباریِ قدیمی میمونه، ازونا که تو فیلما دیدیم! یسری از وسایلش هنوز باقی مونده که ما از دیدنشون انقدر ذوق مرگ بودیم که میخواستیم زمینو گاز بگیریم! میراث فرهنگی عزیز هم که چندین بار اومده و عکسهایی گرفته و رفته که کارهایی بکند…!
دفعه دوم، دوشنبه رفتیم که کارخانه رو در حال کار ببینیم؛ تا چشممون به آقای لیوانی افتاد، گفت اصلا کی به شما اجازه داد که برید تو اون خونه؟! اگه میریخت و یه بلایی سرتون میاومد چی؟!
یک نظر
تعقيب: سفرنامه بندر ترکمن | وبلاگ جاده خاکی