خب اول یکم فضای من رو تصور کنید…
نمیتونم همهاش رو بگم، شاید یکی از اصلیترین بخشهاشو! اما علیالحساب…
اولین شبِ اولین روزِ کاریمون تو جاده خاکی، توی دفتری که به لطفِ پسر عموم توش نشستم، تنها!
بعد از مراسمِ ختم عموی عزیزم! (کسی که سوای اینکه عموم باشه تو خیلی از موارد الگوم بوده و هست)
بعد از رد کردنِ همهی پیشنهادها، برای اینکه، مثل هر شب، راحت و آسوده و بیهزینه برم خونه…
و بعد از رد کردنِ همهی اونچه توی ذهنم برای گذروندن یه شب، شبیه شبهای دیگه باشه!
بعضی وقتا به ندای دلتون گوش کنید، اونی که یواشکی اون ته میگه، خیلی آروم…
گفتم بذار بشینم فکر کنم، دودوتاچهارتایی، فکری، کاری، ایدهای، چیزی! یه نگاه به خودم کردم دیدم من چقدر خوشبختم، چقدر تکلیفم با خودم روشنه، چقدر دارم لذت میبرم از زندگی!
یکم به دلیلش فکر کردم (میدونید که سرعتِ فکر کردن خیلی بیشتر از حرف زدنه).
کاری به تصمیمهای ریز و درشتی که توی زندگیم گرفتم ندارم.
خیلی وقته واقعا دنبال دلیلم، نه دنبال بهانه! اینکه پدر و مادرم خوبن، خانوادهی ماهی دارم، دوستای نابی دارم، دانشگاه تهران درس خوندم، وضع مالی خانوادهم خوبه و چیزایی شبیه این، بیشتر بهانهست به نظرم تا دلیل؛ داستان چیز دیگهایه.
الان به این نتایج رسیدم: من فکر کردم، صادقانه، تصمیم گرفتم و انتخاب کردم. سریع، با قدرت و مطمئن! چون اگه فکر نمیکردم، به جای من فکر کرده بودند و میکردند؛ چون اگه فکر نمیکردم، دیگه نمیتونستم تصمیم بگیرم و انتخاب کنم!
حالا بجای آدمایی که فکر نکردند و نمیکنند، من باید فکر کنم، من باید تصمیم بگیرم و من باید انتخاب کنم.
(وایسید! قضاوت نکنید؛ این به معنای دخالت نیست. ما برای اینکه زندگی کنیم، در هر ثانیه مجبوریم که انتخاب کنیم،خیلی جاها این انتخابها مربوط به جمع میشه و اونوقت اگر آدمهای اون جمع انتخاب نکرده باشن، یا راجع به انتخابهاشون فکر نکرده باشن و برای کارایی که میکنن دلیل نداشته باشن، راه برای اونایی که این کارها رو انجام دادن سخت میشه، گاهی طاقتفرسا و گاهی غیر ممکن!)
حالا باور میکنید اگه بگم دوست ندارم بجای کسی تصمیم بگیرم؟! اما چه کنم که هنوز دور و برم زیادن آدمایی که تصمیم نگرفتن!
این تصمیم گرفتن بجای بقیه برام یکی از سختترین قسمتهای زندگیه، چون هم باید سختیِ گرفتن تصمیم رو به دوش بکشم، هم اَنگ غرور و همهچیزدون بودن رو بخورم و هم احیانا در اکثریتِ قاطعِ موارد، جوابگوی تصمیمی که گرفتم باشم!
تلخ نیست؟! (هرچند من هرچقدر توضیح بدم، باز آخرش سر همین متن هم باید جوابگو باشم و قضاوت بشم، اما این به معنای دانایِ کل بودن و نگاه از بالا به پایین و فضولی و دخالت تو زندگی آدمها نیست.
باور کنید، من به زندگیِ شخصیِ آدمها، حداقل سعی میکنم که کاری نداشته باشم، اما آخه آدم باید توی جامعه باشه و با آدمها ارتباط داشته باشه (یا شاید هم مثل داییِ من، همه دنیا رو تعطیل کنه و حتی تا امروز یک بار هم جواب سلام خواهر زادهش رو نداده باشه))
حالا این همه قصه گفتم که چی بشه؟! ربطش به سفر چیه؟!
سوال که از آدم زیاد میپرسن: کجا میری، چه میکنی، دَرست تموم شد، ارشد چیکار میکنی، کی ازدواج میکنی، کی میری، کی میای، چی میپوشی، چی میخوری و…!
الان جوابم بهش «زندگی»ه، به تمام آدمها، تو بیوم خیلی خلاصه نوشتم که زندگیم شامل چیا میشه، در حال حاضر بسه همونقدر به نظرم! اما اگه پارسال این موقعها ازم میپرسیدن، جواب میدادم، فعلا دارم سفر میکنم؛ بماند که باز هم بعضیها جواب میدادن خب که چی؟! اگه روم میشد، اون موقع بهشون جواب میدادم «به تو چه!».
چون تو سنی نبودم که بخوام جواب بدم، چون هنوز برای خودم هم جواب نداشتم، داشتم میگشتم، چند لحظه وایساده بودم و از لوپِ بیخودی که برامون درست کردن رفته بودم کنار و داشتم فکر میکردم! اما حالا، امشب، تو قالب این نوشته میخوام به بعضی از اون سوالا جواب بدم و آخرش یه خواهشی ازتون بکنم…
من سفر نرفتم که خوش بگذرونم، که فقط عشق و حال کنم و هر غلطی بکنم که مثلا حالم خوب بشه، سفر نرفتم که اینستا و فیس بوکم رو ازش پر کنم و یادم بره کجام و برای چی اومدم!
من سفر رفتم که بفهمم، لذت فهمیدن خیلی بیشتر از اون چیزیه که اصولا الان اسمش «خوش» گذشتنه، و صد البته دردش هم! من سفر رفتم که ببینم، یاد بگیرم، دور بشم، از دور ببینم، آروم بشم، تنها بشم و فکر کنم و تصمیم بگیرم و انتخاب کنم…! من تو سفرهام لذت هم بردم، حال هم کردم، زندگی هم کردم!
من تو سفرهام یاد گرفتم که یاد بگیرم
ببینم
بشنوم
حس کنم
حرف بزنم
لذت ببرم
زندگی کنم
و عاشق باشم
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست…
شاید بازم قضاوت کردید، راست میگید ایندفعه، عاشقی که زبان به عشقش باز کنه که عاشق نیست؛
آره موافقم باهاتون، تازه کارم، خیلی وقتا فکر میکنم که اصلا تو مسیر قرار گرفتم یا نه، بیشتر حس میکنم الان کمکم دارم ازون دور دورا میبینم که چه خبره؛ تاره، مبهمه، اما شاید حسش میکنم! یکی دیگه از خاصیتهای سفر هم همینه دیگه، هرچقدر بیشتر بری و ببینی، میفهمی هنوز چقدر راه نرفته مونده و چقدر جای ندیده!
بازم بگم از فکرام؟! عموم که تازه از دنیا رفته و الان مشکی پوششم، به نظر من یه عاشق بود. یه مردی که انتخاب کرده بود. قاطعیت از سر و روش میریخت، بلد بود تصمیم بگیره، بلد بود انتخاب کنه، دیگران واسش تصمیم نگرفتن هیچوقت، من ندیدم حداقل؛ همیشه اون بود که باید برای همه چیز و همه کس تصمیم میگرفت، همهجا! اگه از من بپرسی میگم حتی مرگش هم خودش انتخاب کرد، تو یک آن رفت، رفت و همه رو انگشت به دهن گذاشت! حالا من وظیفهمه که بشینم فکر کنم به این مرد، به ویژگیهاش، به اینکه حتی تو مردن هم وابسته به کسی نبود، آخرین دستشوییش هم خودش رفت، آخرین قدمش هم با پای خودش برداشت! حالا من باید بشینم و فکر کنم، نه برای اون، نه از سر وظیفه! برای خودم! به خود خواهانهترین وجه ممکن! نگاه کنم به وضع خودم! من با اینجور مردن عشق میکنم و پیش خودم هزار بار گفتم که دمت گرم عمو!
مرزها باریکه، یه وقت نشه اشتباه کنم و این تصمیمگیری و انتخاب کردن، اونقدری منو غره کنه و فکر کنم خبریه که ازونور ماجرا بیفتم! حواسم باشه به اینکه هیچی نیستم! حواسم باشه که هرچقدر بدونم و بفهمم، اگه تو عالم تنهاییِ خودم، فکر کنم خیلی میدونم، یعنی دارم اشتباه میزنم!
داستان زندگی این آدمها، که عاشقن اما نمیگن، عاشقن اما حتی نمیدونن، منو واداشت امشب برم تو عمومیترین فضای مجازیای که در دست دارم و یکم از اون چیزایی بگم که دیدم و فهمیدم!
به امید روزی که منم عاشق بشم و یکم بفهمم! عاشق بشم، اما ندونم که عاشقم؛ بفهمم، اما بدونم که نمیدونم! به امید روزی که ازین نوشتههام خجالت بکشم و بهشون بخندم! اما علیالحساب بمونه، شاید به یه نفر یکم کمک کرد، شاید یه نفر دیگه هم به واسطه این سیاهکاریها، اون حسهای قشنگی که من تجربه کردمو بفهمه و لذت ببره و بیاد با من هم در میون بزاره! دنیا خیلی کوچیکه آخه! «انقدر» باشه شاید!
خواهشی که ازتون دارم:
لطفا قدم در راه بگذارید، فکر کنید، تصمیم بگیرید و انتخاب کنید. خدا قدر وسعمون مکلفمون کرده! سخت نگیرید پس! انتخاب کنید، درسته همون حسه، همون نداءه!
عطار قشنگ میگه:
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت
تو رو به خدا شک نکنید! خواهش کردم!
حالا اگر شک کردید و نخواستید فکر کنید و تصمیم بگیرید و مصداق شعر «آنکس که نداند و نخواهد که بداند» شدید، اینبار عاجزانه، ملتمسانه و با تمام وجودم ازتون میخوام که حداقل مانعِ راهِ کسی که میخواد بفهمه نشید!
اینا حرفای دلم بود؛ حرفای دل، تلخی داره، ناراحتی داره، چرت و پرت هم داره؛ بابت همش معذرت میخوام!
والسلام
آنکس که بداند و بخواهد که بداند خود را به بلندای سعادت برساند
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آنکس که نداند و بخواهد که بداند جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند