زمان تخمینی مطالعه: ۶ دقیقه
چرا نمیزنیم به جادهخاکی؟!
مگه چه خیری دیدیم از راههایی که برامون تعریف کردن و پیش زمینهی ذهنیمونه؟!
تقریبا کنار تمام اتوبانهای کشور، یه جادهی قدیمی وجود داره که خیلی وقتا جریان زندگی و طبیعتِ جادهشون خیلی قشنگتره و بهتر دیده میشه…
البته انتخابِ این جادهها هم در صورتیه که نخوایم خیلی بگردیم و ریسک کنیم و کلا از مسیرهایی بریم که جاده فرعی به حساب میان! درسته که طی کردن این جادهها بیشتر طول میکشه و سرعت رو پایین میاره، اما من از وقتی که تجربهشون کردم، دیگه به سختی حاضر شدم از اتوبان برم؛ مگر برای زود رسیدن یا به قصد سفرهایی غیر از گردش!
حالا بذارین از تجربهی اخیرم بگم. یه سفر سه روزه تو تعطیلات آخر هفته، به مقصد اراک، خمین، گلپایگان، خوانسار و محلات.
چند وقتی میشه که رسیدن به یه مقصد خاص و دیدن یه سری آثار و گذشتن سریع به دلیل رسیدن به مقصد برام بی معنی شده! این بار هم یه نقشه و مسیر کلی تو ذهنم داشتم و با یه ماشین و چهار تا دیگه از دوستام زدیم به جاده…
اول از همه بگم که تا اراک بیشتر نرسیدیم! یعنی یه جورایی سفرِ آرومی رو طی کردیم و احتمالا با همین روند اگر میخواستیم به خوانسار برسیم، حداقل یه هفته دیگه زمان نیاز داشتیم.
به نظر من محل خوردن وعدههای غذایی، استراحتها و جای خواب باید به دل بشینه، باید بگردی و پیداشون کنی؛ پس صبحانه رو کف دریاچهی حوض سلطان خوردیم (چون دریاچه آب نداشت و به دلیل ماهیت ساختاری دریاچه، میشه کفش نشست). طبعا وقتی به اونجا رسیدیم و قبل از خوردن صبحانه کلی با دریاچه حال کردیم!!! راه رفتیم، عکس گرفتیم، سکوت کردیم، فکر کردیم، دیدیم، خندیدم، غُر زدیم، ذوق کردیم، با نگهبان معدنی که اونجا بود حرف زدیم، پشت لودرش نشستم و بالاخره تونستیم بریم که صبحانه رو بزنیم… نگم براتون از صبحانه: سرشیر تازهای که چند دقیقه قبلش، بعد از جستجوی فراوان، از یه خانم روستایی اون طرف جاده گرفته بودیم و مربای بالنگ، اندکی نیمرو به خاطر جلب حداکثری سلیقهها و چای دارچین تازهدم! نم بارون و زوج دوچرخهسواری که تازه رسیده بودن و دوری که ما با دوچرخهشون زدیم، چاشنی خوبی بود که لذت توقف اول رو مضاعف کرد.
مقصد بعدی تفرش بود. چند دقیقهای تو جاده قدیم قم و بعد از راه فرعی، گذر از صفدر و جعفریه و سِفت، بعد از پنج ساعت رسدیم تفرش، راهی که روی نقشه حدوداً دو ساعت طول میکشه! ترجیح میدم این مسیر رو با چند تا عکس توصیف کنم…
ساعت پنج شده و انگار حواسمون نیست که اصلا ناهار نخوردیم! فرصت و حال درست کردن غذا که نیست و از طرفی توی شهرستانها، رستورانها فقط ساعتهای ناهار و شام سرویس میدن! پس سریع رفتم چهارتا نون سنتیِ داغ خریدم تا بتونم پیشنهاد بدم که تا ساعت هفت منتظر باز شدن رستوران باشیم. این دو ساعت فرصتی شد برای گشتن توی شهرِ پاییزیِ بارونیِ خلوتِ پروفسورسازِ تفرش! پروفسور ساز؟! یکی از اونا «محمود حسابی» بود که تو این زمان یه سری هم به مقبرهش زدیم؛ اما کوچهها و خیابونهای شهر پر بود از اسامی دکترها و پروفسورها و اولینها…! جالب بود و میتونه به عنوان یکی از ویژگیها و جذابیتهای شهر به حساب بیاد.
بالاخره ناهار و شام رو یکی کردیم و رفتیم به استقبال فرآیند پیدا کردن جای خواب! چادر که با توجه به هوای سرد و بارونی گزینه نامناسبی به نظر میرسید، هتل رو که اصلا با من صحبتش رو هم نمیشه کرد، با خانه معلم که واقعا حال نمیکنم و کسی هم توی شهر خونه کرایه نمیداد!
پیشنهاد دادم بریم روستاهای اطراف، خواب توی روستا یه صفای دیگهای داره… رفتیم سمت «دلارام»… همش ویلا ساخته بودن این تهرانیها…! رفتیم توی یه فرعی، با تلاش فراوان با یه عده آدم صحبت کردیم که گفتن اینجا جا گیر نمیاد! برگشتیم، دست به دامن «اتاقک» هم شدیم چند دقیقهای (یادم باشه هزینه تبلیغات بگیرم ازشون)، نهایت اون هم کاری از دستش بر نیومد و بالاخره کنار جاده به چند تا آدم باحال برخوردیم (همیشه پیدا میشن، همهجا) که بعد از پیشنهادشون برای موندن توی خونه خودشون، دوباره آدرس همون راه فرعیای که رفته بودیم رو دادن و فهمیدیم باید یه پیچ اضافهتر هم تو مسیری که رفته بودیم ادامه میدادیم! برگشتیم… و خلاصه سرتونو درد نیارم که با پیدا کردن آلاچیقِ تنها هتل اون منطقه که ظرفیت اقامتش هم پر بود، به فرآیند دو ساعتهی پیدا کردن جای خواب خاتمه دادیم و همه تقریبا راضی بودیم.
صبح شد و یکم دیر جنبیدیم برای بیدار باش. راهی شدیم… اصولا اولین کار بعد از بیدار شدن از خواب صبحانهست، اما ما رفتیم که خونه نظامی گنجوی رو پیدا کنیم، کلی جای دیگه پیدا کردیم، کوچه باغهای قدیمی، درختای پاییزی، خونههای جذاب، آدمای مهربون، زمینهای تقسیمبندی شده و اول صبحی کلی کیف کردیم، اما ای کاش خونه نظامی گنجوی رو پیدا نمیکردیم! بعضی وقتا کلا اگه کاری نکنیم بهتره واقعا!!! از پشت پنجرهش دیوارهای صاف و صوف شده و زمین موزاییک شدهش رو پیدا کردیم و دیگه تلاشی نکردیم که در باز شه و داخلش رو ببنیم!
برای صبحانه املت رای قاطع همه بود، شما فقط جای صرف صبحانه رو ببینین… خودش میتونه یه برنامه سفر باشه اصلا!
در ادامه جاده باهامون حرف میزد! به اوج سفر رسیده بودیم و داشتیم کیف میکردیم… هر پیچی رو که میپیچیدیم، یه صحنه جدید رو به رومون خلق میشد…
اگه از این جاده رفتین حواستون به سد کشه باشه، خیلی ریز بین کوهها خودشو نشون میده، ما اول ردش کردیم اما بلافاصله دور زدیم و رفتیم پیشش…
قرار بود غروب رو کنار تالاب میقان ببینیم، اما چون میخواستیم باز از جادهخاکی بزنیم به دل تالاب، نشد؛ تاریک شد و نرسیدیم؛ چند دقیقه اول ماتم گرفتیم، اما به قول آقا روحالله مگه آخرالزمان شده که کسی تو خیابون بمونه! (پیش خودمون باشه، ولی میدونیم که شده!) از این جا دیگه کارم سخت شد، منی که تا الان این همه از راه تعریف و تمجید کردم، برای توصیف این شب تو دل روستا واژه کم آوردم!!!
صبحِ جمعه از مسیری که آقا روحالله بهمون گفت رفتیم سمت تالاب! اونجا هم خراب کردن، کلا هرجا دستمون رسیده و تونستیم، به خاطر منفعتمون (منفعتی که با توجه به درکمون ازش داریم، که علیالظاهر منفعت درستی نیست) خرابش کردیم. اما با وجود این و کم شدن سطح آب تالاب، هنوز هم زیباییهاش دلربا و چشمنواز بود.
صحنهای که از زندگی موشهای دوپا نظارهگر بودیم، تو ذهنمون فیلمبرداری شد! پرندههایی که چند تاشون نزدیک و بیشترشون دور بودن و باعث شده بودن ساکت باشیم و آروم بهشون نزدیک بشیم، بلکه بتونیم بهتر ببینیمشون.
تموم شد! رفتیم اراک، یه شکمگردی به پیشنهاد یه دوست اراکی تو رستوران «ایزی دیزی» و دوباره راهی جاده شدن… باید سریع میرسدیم تهران، پس ناچارا از اتوبان رفتیم!