تو یه مدل دستهبندی، میتونم مقاصد سفرو به سه دسته تقسیم کنم:
۱) سفرای بر حسب عادت: اکثرا با یه مقصد خاص، با تفاوتهای جزئی (در حال انقراض برای من)
۲) سفرایی با مقاصدِ روتین: اونایی که سایتای آژانسا رو باز کنی میزنه تو صورتت، اصفهان، شیراز، کاشان، مشهد، کیش و…
۳) الباقی مقاصد: که البته باز هم درجه بندی دارن، اما علیالحساب میزاریمشون تو یه دسته
خوشبختانه اخیرا گرایش خوبی به سمت مقاصدِ گروه سوم پیش اومده؛ به نظرم بخشی از اون به دلیل مطالعه و شناخته و بخشی هم به دلیل جو! جوگیریم دیگه! حالا انقدر بریم قشم و هرمز و هنگام، انقدر خاکشو بکنیم تو شیشه ورداریم بیاریم با خودمون که تموم شه!
باور کنیم ما انقدر مقصد داریم که لازم نیست به یه جا حمله ور بشیم و دخلشو بیاریم!
ماجرای کارخانه پنبه رو خوندید؟! اواخر مهر بود که زدیم به جاده… در یکی از بهترین تایمها برای سفر به مناطق جنگلی، پاییزِ دلبر! مقصد بندر ترکمن بود، خلوتِ خلوت! چرا خب؟! همه بریم یه جا آخه؟! دیزی زدیم پرسی ۱۰ تومن! دیزی آذری الان شده ۴۰ تومن انقدر رفتیم! موافقید با غُرهام؟!
این گزارش رو بعد از پنج ماه دارم مینویسم!
حواشی گاهی مهمتر از اصل مطلبه به نظرم؛ مختصری از سفری که گذشت میگم، یسری جاها و تجربهها رو معرفی میکنم و با اطمینان دعوتتون میکنم که حتما به بندر ترکمن سفر کنید.
تو سفر برای اینکه بشه جامعه رو شناخت و باهاش تعامل برقرار کرد، من دو راه حل دارم: یا انقدر وقت داشته باشی که خودت شروع کنی به پرس و جو، کند و کاو، تحقیق و بررسی که برسی به اون جاها و اتفاقای خاص، یا بری سراغ یه کار بلد که بهش میگیم راهنمای محلی. راهنمای محلی در واقع باعث میشه شما از زمانتون بهترین استفاده رو بکنید و بیشترین بهرهوری رو داشته باشید. ما چون تو این سفر زمانِ زیادی نداشتیم و دنبال تجربههای خاص بودیم، رفتیم سراغ روش دوم.
یکی از کارهای جاده خاکی هم همینه: اینکه تو سفرهاتون نقش راهنمای محلی رو بازی کنه، همچنین ما میتونیم شما رو تو پیدا کردن راهنماهای محلی به مناطقی که سفر کردیم هم کمک کنیم! یکی از بهترینِ این راهنماها در بندر ترکمنه که خود این فرد یه جاذبه حساب میشه به نظرم. (قاعدتا هرچی میگم به نظر منه دیگه، کمتر میگم زین پس)
نزدیکای تاریک شدن هوا بود که به بندر ترکمن رسیدیم. ساحل و بازارچه محلی مقصد اول ما بود. بازار خلاصهای از فرهنگ، آداب و رسوم، لباسهای سنتی، لهجه و گویش، نحوه برخورد، اقتصاد و وضعیت معیشت، غذاها و علاقهمندیهای یک منطقه است. بقولی ساختار یک شهر در کوتاهترین زمان و بهترین شکل دستت میاد و حتی میتونه الباقی سفرت رو پرمایهتر و هدفمندتر بکنه. این بازارچهها که با چادرهای دائمی درست شده بودن، همه جور جنسی داشتن، از صنایع دستی و لباس و لوازم و ابزار گرفته تا انواع خوراکیهای محلی که برای ما جذاب بودن مثل بیشمه، بورک و قاتلمه. توصیف نمیکنم چون اولا بلد نیستم دوما تا مزه نکنید چیزی عایدتون نمیشه!
بعد از رسیدگی حسابی به امر شکمگردی به سمت اسکله رفتیم تا به غذای روح بپردازیم؛ حیف و صد حیف که آبِ کاسپین به مقدار زیادی عقب رفته بود و عملا وقتی داشتیم رو اسکله راه میرفتیم زیرش جز گِل و گیاهانی سرخ رنگ چیزی نبود و برعکس آرزوها شد مستجاب مارا، آزرده خاطر شدیم!!!
حدود ساعت نه شب بود که با دل خوش رفتیم چرخی هم توی بندر بزنیم که دیدیم ای دل غافل، شهر تعطیله! برگشتیم به محل بازارچه و اسکله (که نزدیک هم بودن و با یه جاده، چند دقیقهای از بندر فاصله داشتن) تا برای اقامت شب فکر کنیم، یا چادر بزنیم یا … از یه بنده خدایی که برای اجاره خونه وایساده بود اونجا قیمت گرفتیم، گفت ۳۰ تومن! با همسفریهام مشورت نکردم دیگه، صرفا یه نگاه بهشون کردم و دنبال ماشینش راه افتادیم.
شب رو با ذوق خوابیدیم چون فردا قرار بود که برای پرندهنگری، اولین بار به جزیره آشوراده بریم. صبح با سید رضای عزیز همراه شدیم و با قایق به آب زدیم و با دوربینش به تماشای کلی پرنده نشستیم، دیدیم، یاد گرفتیم، لذت بردیم و سرانجام به جزیره رفتیم؛ در خانهای که سید داشت ناهار صحرایی دلچسبی خوردیم و در جزیره هم برای دیدن پرندههای بیشتر تلاش کردیم، از قلعه پرتغالیها دیدن کردیم، از پوشش گیاهی جزیره مبهوت ماندیم و در آخر شاهد غروبِ دلبرِ خورشید بودیم.
از شکمگردی شب نگم براتون: دیزی ده تومنی و جگرهایی که الان که تهرانیم جگرمون میسوزه وقتی به یادش میافتیم! یه جگر، یه دنبه، یه جگر، یه دنبه، یه جگر،…
روز بعد باز هم به همراهی سید رضا اول به محل پرورش اسبها رفتیم (میدونید که نژاد اسب ترکمن معروفه و اونجا هر سال مسابقات سوارکاری هم برگزار میشه)
بعد راهی آققلا شدیم، از پل تاریخی اونجا بازدید کردیم و در ادامه به روستایی به نام کُرد در اون حوالی رفتیم تا از نزدیک فرآیند قالیبافی و نمدمالی و تولید صنایع دستی که همهش توسط خانواده خانم پَقه انجام میشد رو شاهد باشیم. خانم پقه که از بچگی با یک دست زندگی کرده، از همون سنین جوونی در این رشتهها فعالیت داشته و امروز در سن شصت سالگی علاوه بر تولیدات خودش و مدیریت خانوادهش، در روستاشون هم کار آفرینی کرده و از اسم و رسم و جایگاهی در این حوزه برخورداره. ایشون علاوه بر اینها در خیاطی و سوزن دوزی هم مهارت دارن.
کمی دیر برای ناهار اقدام کردیم و بالاخره با اصرار تونستیم در آق قلا به غذای مورد علاقهمون برسیم: چکدرمه، غذای محلی و پر مایهی ترکمنها
بعد از اون در جادهای به سمت خورشید به سمت بندر ترکمن برگشتیم. اول به کارگاه چوبِ کهن پیکره آقای بهزادفر سر زدیم و تجربه حضور در اونجا و دیدن ابزار و همکلام شدن با استادکار رو داشتیم.
هوا داشت تاریک میشد که به قبرستانی جالب در اون حوالی سری زدیم و غروب رو اونجا به تماشا نشستیم.
بعد از اون با خانواده سید رضا آشنا شدیم: دختر و پسر با نمک و باهوششون و خانم محترمشون و بالاخره باز هم به جگرکیها سری زدیم و آماده شدیم برای یه تجربه شگفتانگیز دیگه: ماهیگیری با قایق در شب!!! باز هم با همراهی سید عزیز و به همتش دل و زدیم به دریا و با تورِ نه چندان سالمی که انداخته شده بود، چند ماهی کوچیک گرفتیم و خوشحال و خندان و ذوق مرگ، به اسکله برگشتیم و شب آخر سفر رو با خرسندی خاتمه دادیم.
فردا صبح به سمت تهران حرکت کردیم: در بین راه از مزارع پنبه بازدید کردیم و در مورد زندگی و کسب و کار و وضعتشون پرسیدیم
و با توجه به اینکه با آقای لیوانی که تنها کارخونهدار پنبه بودن هم صحبت کرده بودیم، به نتایج جالبی رسیدیم که بیانش از حوصله این مطلب خارجه! در ادامه مسیر هم مجدد به کارخانه لیوانی سری زدیم تا شاهد یک روز کاری در کارخانه باشیم، چون اوندفعه جمعه بود و دستگاهها خاموش بودن و همچنین با آقای لیوانی در مورد مسائلی که کشاورزها داشتن صحبت کنیم و عواملی رو ازشون جویا بشیم.
در آخر حتی در مسیر برگشت با اینکه همه کار داشتیم و میخواستیم زودتر به تهران برسیم هم از اونچه که میخواستیم دست برنداشتیم: از جادههای زیراب بالا رفتیم تا در یک منظره خوب، ماهیهایی که دیشب صید کرده بودیم رو کباب کنیم و به همراه سیر ترشی نوش جان بنماییم.